هر کس وارد محله میشد، گمان میکرد که پای خبر کرونا به اینجا نرسیده باشد. نه مجاری تنفسی، پوششی داشت و نه هیچ دستی دست کش به تن داشت. آمد و شد تقریباً عادی بود. مادران به همراه فرزندانشان عبور میکردند و در کمال محبت از فرزندانشان میخواستند که به روحانیون تازه وارد، سلام کنند.
حجت الاسلام عادل محسنی، فعال اجتماعی و مدیر مدرسه علمیه امام خمینی(ره) تهران، در یادداشتی آورده است: مزار شهدای گمنام میعادگاه بود. بعد از نماز ظهر و عصر، جمعی از اساتید بسیجی حوزه علمیه امام خمینی (ه)، چند نفر از طلاب جهادی حوزه و جمعی از بسیجیهای گروه جهادی پیامبر اعظم (ص) ، آماده حرکت شدند. قرار بود در این ایام ابتلاء به آزمایشی از جنس کرونا، باز هم در کنار مردم باشند. ساعت حدود ١۴ روز دوشنبه یازدهم فروردین ١٣٩٩ بود که از مسجد امام رضا (ع) به راه افتادند.
کمی پایینتر از بهارستان و ساختمان باشکوهش، کمی پایینتر از شرقیترین نقطه بازار تهران، محلهای در کنار مسجد جواد الائمه (ع)، مقصد سفری نیم روزه بود. هر کس وارد محله میشد، گمان میکرد که پای خبر کرونا به اینجا نرسیده باشد. نه مجاری تنفسی، پوششی داشت و نه هیچ دستی، دست کش به تن داشت. آمد و شد تقریباً عادی بود. مادران به همراه فرزندانشان عبور میکردند و در کمال محبت از فرزندانشان میخواستند که در کمال ادب به روحانیون تازه وارد، سلام کنند. مسجد، پایگاه هماهنگی بود. سید غفور که آمد، برایمان کمی از اوضاع محل گفت. سید، طلبه جوانی بود که حالا ۵ سال بود، امام مسجد که نه، امام محل شده بود. مهربان بود و بصیر و روشن ضمیر. مسجد امام جواد (ع) هم خانه عبادت بود، هم کانون مهربانی محله بود و هم سنگر مدرسه. پدرانی که حتی بضاعت فرستادن بچههایشان را به مدرسه دولتی نداشتند، پسرانی که باید در گذران زندگی کار میکردند و همه آنان که به مدرسههای وزارت خانهای که عمر وزیرش هیچ وقت، دو سال بیشتر نمیشود، اعتمادی نداشتند، به سید اعتماد داشتند. سید برایشان معلم گرفته بود، درسهایشان را در مسجد میگرفتند و امتحانشان را پایان فصل میدادند. با اجازه سید، کار را شروع کردیم.
به همت طلاب و بچههای بسیج، در گام اول، حدود ۴٠٠ بسته آماده شده بود که باید خانه به خانه تحویل داده میشد. مایع شستشوی دست، محلول ضد عفونی سطوح، چند عدد ماسک و از همه مهمتر، دعای هفتم صحیفه سجادیه، تمام دارایی بستهها بود. هرچند بضاعت بستهها، ناچیز بود، تقدیم خانه به خانه، خواهش طلاب برای مراقبهای بیشتر و تشویق و تقدیر به خانه ماندن و از خانه ماندن، کمی آمدن کرونا را جدیتر میکرد. بستهها، سه دسته شدند و سید غفور با آشنایی که از کوچه کوچه محله شان داشت، سهمیهای از همدلی برای هر گروه تعیین میکرد. کار که شروع شد، یکی درب منازل را میزد، یکی بستههای بهداشتی را چند تا چند تا میآورد تا در هجوم دستهای رهگذران نیازمند گرفتار نشود، یکی هم بستهها را به هزار ادب و تقاضای مراقبت، تقدیم میکرد. تجربه شیرین و سختی بود. هرچند گره خوردن چشمهای پر محبت روحانیون شهر، در چشمان همسایههای نجیب شهر، پیوند شیرینی بود، گام گذاشتن در کوچههای تنگ و خانههای نمزده شهر، کار سختی بود. اینجا خانه تعریف دیگری داشت؛ خانه فقط یک سقف بود و مساحتی به اندازه یک اتاق. خانهای کوچک را که در میزدی، مادری به ادب میگفت: حاج آقا اینجا سه خانواده دیگر هم زندگی میکنند، یکی بچهاش هموفیلی است، یکی شوهر زمین گیرش تازه عمل کرده و آن دیگری مریض است؛ میشود از این تحفهها، برای آنها هم بدهید! ای کاش در آن نیم روز، فقط فقر معیشت، تلخ کننده کامها بود؛ جولان فقر فرهنگی نیز، رعبآور بود. یک محله و آن هم معتاد دورهگرد کوچهها، امنیت اجتماعی را زمینگیر کرده بود. حالا معلوم میشد، چرا در سیمای این بخش از شهر، خبری از آمدن کرونا نبود. مردم بضاعتی برای تجهیز در برابر کرونا نداشتند.
هرچند فاصلهشان با ساختمان پرشکوه بهارستان چند قدم بیشتر نبود، اما بیزرق و برقیشان بیشتر به زمستان میمانست. هرچند در حاشیه بازار بودند، شغلهایشان همه در حاشیه بازار بود. یکی گاریکش بازار بود، یکی چایریز دوره گر بود، یکی بساطش را سر فلان کوچه بازار پهن میکرد و آن دیگری، پیک بازار بود. سفرهشان از بازار به آن بزرگی، همین قدر کوچک بود.
تازه آن هم به محنت کرونا، چند هفتهای بود که تعطیل شده بود. پدر ارشیا وقتی آمد و گفت: همسرم گفته درب خانه ما آمدهاید و ما را هدیهای ندادهاید، بیشتر از آنکه به حرفهایش گوش کنم، دل نگران چشمهای معصوم و رنگ صورت ارشیا بودم. نمیدانم توی این مدت چایی ریختن در بازار، آن قدر پس انداز جمع کرده بود که در این ۴۰ روز کسادی کارش، هم اجاره خانهشان را بدهد، هم سفره شب عیدشان پهن باشد و هم برای عروس تازه خانه آمده و ارشیا، فقط تکهای از آن لباسهای بازار را بخرد! جای تأسف بود که همسایههای بازار، حاشیه بازار بودند و متن نشینان، همه، بالا نشین بودند. توی مسیر بازگشت، همه فکرم به این بود که ای کاش گذر تنی چند از بهارستان نشینان و پاستور نشینان به اینجا میافتاد.
البته نه به همین زودیها؛ فعلاً چنین کاری صلاح نبود. نه به این خاطر که اهالی پاستور به سعد آباد نقل مکان کردهاند و راهشان دورتر شده، فقط به این خاطر که باید مراقب اهالی تدبیر و امید باشیم. مطابق پروتکلهای بهداشتی، اگر یک مسؤل تنها با دو همراه به این کوچهها بیایند، باید حداقل ۴ متر از هم فاصله داشته باشند و هیچ دو دیواری در این محل، چهار متر فاصله نداشت.