حوزه/ از خط تیره ای که روی دیوار ها جا انداخته بود مشخص بود آب تا یک و نیم متر بالا آمده بود اما صحنه ای که دل منو خیلی به درد آورد نخل هایی بودن که قرار بود تا چند ماه دیگه ثمر بدن و تمام سرمایه اون روستایی بود ولی الان در آب غرق شده و خبری از محصول نبود…
به گزارش خبرنگار خبرگزاری «حوزه» در تهران، حجت الاسلام داوود قربان خانلو که چندی پیش به همراه جمعی از طلاب حوزه علمیه تهران برای خدمات رسانی به مردم سیل زده، به استان خوزستان رفته بودند، در یادداشتی که در اختیار خبرگزاری «حوزه» قرار داده است، می نویسد: خیلی وقت بود که پیگیر اعزام برای اردوی جهادی به مناطق سیل زده بودم، بالاخره حاج آقای ارشاد سرپرست معاونت تبلیغ حوزه تهران بهم زنگ زد و گفت: بیا دفترم. وارد دفتر ایشان که شدم؛ دیدم بله برام برنامه داره، یه لیست از طلبه ها داد دستم و گفت: شما که خیلی پیگیرش بودی حالا برو دنبال کار این اردو و در بسیج طلاب اسم همه بچه ها رو برای بیمه غرامت ثبت کن. موندم تو عمل انجام شده. خیلی نرم و با شیب ملایم افتادم تو تله!
یه موتور گرفتم رفتم مقر بسیج طلاب. خلاصه با مشقت و کلی گرفتاری قضیه حکم اعزام و بیمه حل شد.
قرار بود اتوبوس از حوزه جامعه امیرالمومنین علیه السلام ساعت 17:00 حرکت کنه. جنگی رفتم خونه وسایلم رو جمع کردم و به قدری دیر شده بود که حتی وقت نشد منتظر خانمم و بچه ها بشم تا ازشون خداحافظی کنم. تلفنی حلالیت طلبیدم و از سه تا بچه هام خداحافظی کردم. دربست گرفتم و خودم رو رسوندم به حوزه جامعه امیرالمومنین علیه السلام.
بیشتر طلبه ها اومده بودن و اتوبوس داشت تکمیل می شد. تعدادی از طلبه ها از حوزه امام حسن عسکری(ع)، جمعی از حوزه جامعه علمیه امیرالمومنین(ع) و تعدادی از حوزه پنج تن آل عبا(ع) برای اعزام آمده بودند. ابتدا در مزار شهدای گمنام در حیاط حوزه جامعه بچه ها جمع شدن و حاج آقای ارشاد صحبت های اولیه را درباره شرایط اردوی جهادی گفتند و بچه ها توجیه شدن و بعد با ذکر صلوات و گذشتن از زیر قرآن به سمت اتوبوس حرکت کردن.
ساعت 17:45 دقیقه بود که اتوبوس پر شد. تغذیه و جیره بچه ها رو که شامل تن ماهی و کنسرو لوبیا و نون بود تحویل گرفتیم و راه افتادیم. بهم گفتن توی عوارضی باید یکی از طلبه ها رو به نام حاج آقای وطن خواه سوار کنیم. راستش اول که ایشون رو دیدم پیش خودم گفتم: با این شیخ حتماً دچار دردسر میشم. ولی از اون جایی که زود قضاوت کرده بودم خدا خواست ضایع ام کنه! چرا که اتفاقا ایشون یکی از مهمترین و کارگشا ترین عناصر اردو بود.
راستی یادم رفت بگم راننده ها از بچه های با صفای لرستان بودن که خودشون هم تو قضیه سیل پلدختر دچار خسارت شده بودن.
یکی شون علی رغم قیافه مردونه و با جذبه ای که داشت (مخصوصا با اون سیبیل های سهمناک) قلب بسیار مهربونی درسینه قایم کرده بود. شام رو در اتوبوس خوردیم. البته شام که چه عرض کنم: فکرشو بکنید تن ماهی سرد با نون لواش سرد چه ملغمی بشه.
با خرابی و دست اندازهای وحشتناک (قابل توجه وزارت راه) و بسته بودن بعضی راه ها تقریباٌ ساعت 8 صبح بود که رسیدیم سوسنگرد. با پرسش از مردم بالاخره حسینیه اعظم سوسنگرد رو که نزدیکی میدان اتحاد بود پیدا کردیم.
بچه ها از اتوبوس پیاده شدن و یه کش و قوسی به کمرشون میدادن انگار که خودشون تا خود سوسنگرد اتوبوس رو هل میدادن. صحنه جالبی بود. چند نفر از محلی هام داشتن با تعجب به این صحنه بدیع نگاه می کردن.
بعد از چند تماس و پیگیری دیدیم یک شیخ خوش سیما با دشداشه کرمی و چهره خندان با یک پراید که جلوی داشبوردش پر بود از کاغذ و دفتر سرو کله ش پیدا شد.
اهلاً و سهلاً. مرحباً بکم
با لهجه عربی به بچه ها خوش آمد گفت.
اونجا بود که با شیخ رحیم مَرَمَضّی از بچه های حوزه اهواز آشنا شدیم. ایشون حلقه اتصال بچه های جهادی در اون منطقه بود. و انصافاً چه طلبه گلی بود. بدون ادعا و پر انرژی.
وقتی به این فکر کردم که امثال ایشون دو ماه تمام بود که تمام همتشون هماهنگی این گروه ها و دسته های جهادی بود و چه کار سخت و طاقت فرسایی هم بود خودم خجالت کشیدم. بعداً فهمیدم که حتی بعضی وقت ها با پول شخصی خودش ماشین و بعضی چیز ها رو هماهنگ میکنه. یاد این آیه شریفه افتادم. “فضل الله المجاهدین علی القاعدین”
وارد حسینیه شدیم. گوشه ای از حسینیه به ارتفاع 2 متر پر بود از پتو های رنگی که مشخص بود گروه های قبلی با عجله تا کرده و خارج شده بودن. بچه ها که بر خلاف روز های آخر اردو هنوز خیلی باهم صمیمی نشده بودن و ساعت های اول آشناییشون بود تبعاً برای انتخاب جای مناسب تلاش می کردن کنار بچه های حوزه خودشون باشن.
نکته جالب این بود که روز های آخر این مرز های فرضی با نفوذ محبت و دوستی از هم شکست و می دیدی دیگه ملاک دوستی و کنار هم بودن هم حوزه بودن نبود بلکه نزدیکی دل ها بود. مقداری در حسینیه استراحت کردیم وحالا دیگه وقت عمل بود. چیزی که بچه ها از تهران تا اینجا به خاطرش 800 کیلومتر اومده بودن. اون هم در ایام نزدیک به امتحانات و هر کس با یک گرفتاری و مشغله ای. و جاهدوا فی اللّه حقّ جهاده.
مقصد ما روستای شاکریه بود… از شهر سوسنگرد زدیم بیرون.
اولش که جاده آسفالت بود خیلی خوب بود طلبه ها پشت نیسان آبی داشتن میخوندن و کیف میکردن و حسابی روحیه داشتن
«عشق یعنی به تو رسیدن…. یعنی نفس کشیدن…توو خاک سرزمینت…»
ولی وقتی از راه اصلی خارج شدیم و وارد جاده خاکی شدیم تازه فهمیدیم دنیا دست کیه. تو دست انداز و چاله و چوله دیگه کمر برامون نمونده بود از بچه ها هم دیگه صدا در نمی اومد. جاده خاکی ارتفاع بلندی داشت و وقتی نزدیک کناره می شد من به وضوح میدیدم که زیر لاستیک خالی میشه خدایی ترسیده بودم. از اون مرحله جون سالم به در بردیم.
ابتدا که وارد روستا شدیم یأس و ناامیدی در بین همه حتی جوانان قوی و نیرومند روستا موج می زد.
از خط تیره ای که روی دیوار ها جا انداخته بود مشخص بود آب تا یک و نیم متر بالا آمده بود و حالا که آب روستا فروکش کرده بود با این حال سی تا چهل سانت، آب، روستا رو فراگرفته بود.
صحنه ای که دل منو خیلی به درد آورد نخل هایی بودن که قرار بود تا چند ماه دیگه ثمر بدن و تمام سرمایه اون روستایی بود ولی الان در آب غرق شده و خبری از محصول نبود.
طلبه های جهادی همین که مقداری موقعیت رو بررسی کردن با یک مهندس پتروشیمی به نام آقای اسلامی که از بچه های ماهشهر بود آشنا شدن. خودش چند روزی بود که داوطلبانه و به صورت جهادی تو منطقه بود و آشنایی بیشتری داشت. با دیدن طلبه ها خیلی خوشحال شد و سریع برامون توضیح داد که کجاها باید سیل بند زده بشه تا در مرحله بعد با پمپ های دیزلی بزرگ آب مکش بشه به بیرون روستا.